●
امروز بعد از مدتها بیژن زیاری تماس گرفت و چون این حوالی بود یک ساعتی اومد پیش من .
این بیژن از دوستان نیک من بوده و هست.
وسط حرفش وقتی گفت 10 سال از زمان اشناییمون میگذره خیلی باورم نشد،
ولی کاملا درست بود. سال 73 بود که ما با هم آشنا شدیم،
کتابخونهٔ پارک شفق ! برای کنکور درس میخوندیم ...
عجبا که اون 26ام این ماه عروسی میکنه و من هنوز دارم برای کنکور درس میخونم!
خیلی خوشحال شدم که داره عروسی میکنه...وقتی از گرفتاریه این مدتش
میگفت فقط گوش میکردم...از رنگ کردن خونه و تعویض شیر و کاشی و ... بگیر تا کارت عروسی و سفرهٔ عقد!
واقعا آدما چه سرگرمیا دارن !!
آخرش فقط بهش گفتم : آدم تا خودش درگیر نشه نمیتونه درک کنه.
میگفت : ازدواج مثل این میمونه که بخوای از طبقهٔ دوم پرواز کنی ! معلومه که با
مغز میخوری زمین ...اگه شانست خوب باشه میمیری و راحت میشی ... ولی اغلب همه
زنده میمونن و با قطع نخاع به زندگی ادامه میدن !!
( امیدوارم خانومش اینا رو نبینه!)
من هنوز گاهی فکر میکنم که واسه یه لیوان شیر واقعا باید یه گاو خرید !
( البته فقط گاهی این فکرو میکنم ! ؛) )
ارزوی خوشبختی براشون میکنم ....بیژن پسر خوبیه.....
خوشبخت بشی بیژن من !
راستی هنوز دارم با راست و ریست کردن این صفحه سر و کله میزنم!
این علامت تعجبا که من خیلی دوسشون دارم سر جاشون نمیشینن!
درستشون میکنم ! حالا ببین !
□ نوشته شده در ساعت 7:25 PM توسط oyox